جلال الدین محمّد بن بهاء الدین محمّد ، مشهور به مولانا و مولوى (درگذشت: 672ق) در مدح امام علی(ع) چنین سروده است:
از على آموز اخلاص عمل
شیر حق را دان منزّه از دَغَل
در غزا بر پهلوانى دست یافت
زود شمشیرى برآورد و شتافت
او خَدو انداخت بر روى على
افتخار هر نبى و هر ولى
او خَدو انداخت بر رویى که ماه
سجده آرد پیش او در سجده گاه
در زمان ، انداخت شمشیر آن على
کرد او اندر غزایش کاهلى
گشت حیران آن مبارز زین عمل
از نمودنْ عفو و رحمِ بى محل
گفت : بر من تیغ تیز افراشتى
از چه افکندى ، مرا بگذاشتى؟
آن ، چه دیدى بهتر از پیکار من
تا شدى تو سست در اِشکار من؟
آن ، چه دیدى که چنین خشمت نشست
تا چنین برقى نمود و باز جَست؟
اى على که جمله عقل و دیده اى!
شمّه اى وا گو از آنچه دیده اى
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
باز گو دانم که این اسرار هوست
زان که بى شمشیرْ کشتن ، کار اوست
صانع بى آلت و بى جارحه
واهب این هدیه هاى رایحه
صد هزاران مى چشاند روح را
که خبر نبْوَد دهان را ، اى فتى!
صد هزاران روح بخشد هوش را
که خبر نبْوَد دو چشم و گوش را
باز گو ، اى بازِ عرش خوش شکار
تا چه دیدى این زمان از کردگار
چشم تو ادراک غیب آموخته
چشم هاى حاضران بر دوخته
راز بگشا ، اى على مرتضى
اى پس سوء القضا ، حُسن القضا
یا تو وا گو آنچه عقلت یافته است
یا بگویم آنچه بر من تافته است
از تو بر من تافت ، چون دارى نهان
مى فشانى نور ، چون مَه ، بى زبان
از تو بر من تافت ، پنهان چون کنى
بى زبان ، چون ماه ، پرتو مى زنى
لیک اگر در گفت آید قرصِ ماه
شبْروان را زودتر آرد به راه
چون تو بابى آن مدینه ى علم را
چون شعاعى آفتاب حلم را
باز باش ـ اى باب ـ بر جویاى باب
تا رسد از تو قشور اندر لُباب
باز باش ـ اى باب رحمت ـ تا ابد
بارگاه ما «لهُ کفوا أحد»
هر هوا و ذرّه اى خود منظرى است
ناگشاده کى بُود ، آن جا درى است
تا بنگشاید درى را دیده بان
در درون هرگز نگنجد این گمان
چون گشاده شد درى ، حیران شود
مرغ امید و طمع ، پرّان شود
پس بگفت آن نو مسلمانِ ولى
از سر مستى و لذّت با على
که : بفرما یا امیر المؤمنین
تا بجنبد جان به تن در ، چون جنین
باز گو ، اى بازِ پر افروخته
با شَه و با ساعدش آموخته
باز گو ، اى بازِ عنقا گیر شاه
اى سپاه اِشکَن به خود ، نى با سپاه
امّت وحدى یکى و صد هزار
باز گو ، اى بنده بازت را شکار
در محلّ قهر ، این رحمت ز چیست؟
اژدها را دست دادن ، راه کیست؟
گفت : من تیغ از پى حق مى زنم
بنده حقّم ، نه مأمور تنم
شیر حقّم ، نیستم شیر هوا
فعل من بر دین من باشد گوا
من چو تیغم وان زننده ى آفتاب
«ما رمیتَ إذ رمیتَ» در حِراب
رخت خود را من ز رَه برداشتم
غیر حق را من عدم انگاشتم
من چو تیغم پُر گهرهاى وصال
زنده گردانم نه کشته در قتال
سایه ام من ، کدخدایم آفتاب
حاجبم من ، نیستم او را حجاب
خون نیوشد گوهر تیغ مرا
باد از جا کى برد میغ مرا؟
کَه نِیَم ، کوهم ز صبر و حلم و داد
کوه را کى در رُباید تندباد؟
آن که از بادى رود از جا ، خسى است
زان که باد ناموافق ، خود بسى است
باد خشم و باد شهوت ، باد آز
بُرد او را که نبود اهل نیاز
باد کبر و باد عُجب و باد حلم
بُرد او را که نبود از اهل علم
کوهم و هستىّ من بنیاد اوست
ور شوم چون کاه ، بادم باد اوست
جز به یاد او نجنبد میل من
نیست جز عشق اَحَد ، سرخیل من
خشم ، بر شاهان شه و ما را غلام
خشم را من بسته ام زیر لگام
تیغ حلمم گردن خشمم زده است
خشم حق بر من چون رحمت آمده است
غرق نورم ، گر چه سقفم شد خراب
روضه گشتم ، گرچه هستم بوتراب
چون در آمد علّتى اندر غزا
تیغ را دیدم نهان کردن سزا
تا «أحبّ للّه » آید نام من
تا که «أبغض للّه » آید کام من
تا که «أعطى للّه » آید جود من
تا که «أمسک للّه » آید بود من
بخل من للّه ، عطا للّه و بس
جمله للّه ام ، نِیَم من آنِ کس
و آنچه للّه مى کنم ، تقلید نیست
نیست تخییل و گمان ، جز دیدنى است
ز اجتهاد و از تحرّى رَسته ام
آستین بر دامن حق بسته ام
گر همى پرّم ، همى بینم مَطار
ور همى گردم ، همى بینم مدار
ور کشم بارى ، بدانم تا کجا
ماهم و خورشید ، پیشم پیشوا
بیش از این با خلق گفتن ، روى نیست
بحر را گنجایى اندر جوى نیست
منبع:
مثنوى معنوى (نسخه نیکلسون ، نشر پوریا ، 1373 ش ، اوّل) : ج3 ، دفتر ششم ، ص535 .