*ـ [روزی ] پیامبر(ص) به طرف بقیع رهسپار شد. اصحاب حضرت در پی او به راه افتادند. پیامبر ایستاد و به آنها دستور داد جلو بروند و آن گاه خود در پی آنها حرکت کرد. علّت را پرسیدند. فرمود: «صدای کفش های شما را شنیدم و ترسیدم چیزی از تکبّر، به وجودم راه یابد.» (کنز العمّال، ح 8878)
ـ امام علی(ع): «وقتی آتش جنگ شعله ور می شد و دو سپاه درگیر می شدند، ما خود را در پناه پیامبر خدا قرار می دادیم؛ زیرا هیچ یک از ما، به دشمن نزدیک تر از پیامبر نبود.» (المستدرک علی الصحیحین، ج 2، ص 155، ح 2633؛ کنز العمّال، ج 12، ص 419، ح 35463)
ـ بَراء بن عازب: «هرگاه جنگ بالا می گرفت، ما خود را در پناه پیامبر خدا قرار می دادیم و شجاع، کسی بود که جرئت می کرد با او هم ردیف شود.» (السیرة النبویة، ج 3، ص 622؛ کنز العمّال، ج 12، ص 347، ح 35347)
ـ پیامبر(ص) از اموال خود، به مردم کمک می کرد، تا جایی که [بر اثر تنگ دست شدن،] لباس خود را با پوست، وصله می کرد. تا زمانی که از دنیا رفت، هیچ گاه نشد که سه روزِ متوالی، هم صبحانه بخورد و هم شام. (مصنّف ابن أبی شیبة، ج 8، ص 143، ح 126؛ الترغیب والترهیب، ج 4، ص 192، ح 100)
ـ هنگامی که پیامبر(ص) دعوت خود را به قبایل عرضه می کرد، نزد بنی کلاب آمد. آنها گفتند: «ما به این شرط با تو بیعت می کنیم که بعد از تو، خلافت به ما منتقل شود.»
پیامبر(ص) فرمود: «کار، دست خداست. اگر او خواست، به شما خواهد رسید و اگر نخواست، به دیگری واگذار خواهد شد».
بنی کلاب رفتند و بیعت نکردند و گفتند: «ما در راه تو، شمشیر نمی زنیم که بعداً دیگران را بر ما حاکم کنی.» (المناقب، ابن شهر آشوب، ج 1، ص 257؛ بحار الأنوار، ج 23، ص 74، ح 23. اگر آن حضرت دنیاطلب بود، خواسته ی آنها را در آن موقعیت بحرانی، می پذیرفت و بعد از ارتحال او هرکس حاکم می شد به او صدمه ای وارد نمی شد)
ـ شخصی پیامبر(ص) را غافل گیر کرد و خواست حضرت را بکشد. گفت: «ای محمّد، اگر مسلمان شوم، چه به من می رسد؟»
فرمود: «در سود و زیانِ اسلام، شریک خواهی بود.»
گفت: «مرا والی بعد از خودت قرار می دهی؟»
فرمود: «این سِمَت، نه از آنِ تو خواهد بود و نه از آنِ قوم و قبیله تو؛ امّا دهنه های اسب ها (فرماندهی سواران)] را به تو می سپارم تا در راه خدا بجنگی.» (المناقب، ابن شهر آشوب، ج 1، ص 257؛ بحار الأنوار، ج 21، ص 372)
ـ وقتی پیامبر(ص) دعوت خود را در مکه آشکار ساخت، قریش نزد ابوطالب رفتند و گفتند: «ای ابوطالب، برادرزاده ی تو، ما را نابخرد می خوانَد و به خدایانمان بد می گوید و جوانانمان را فاسد و گم راه می سازد و اتّحاد ما را از هم می پاشد. اگر ناداری، او را وامی دارد که چنین سخنانی را مطرح کند، ما حاضریم برایش پولی جمع کنیم که ثروتمندترین مرد قریش شود، و او را فرمان روای خود قرار می دهیم.»
ابوطالب این سخن قریش را به اطّلاع پیامبر(ص) رساند. حضرت فرمود: «اگر خورشید را در دست راستم بگذارند و ماه را در دست چپم، چنین چیزی را نمی خواهم؛ بلکه یک کلمه به من بدهند تا به وسیله ی آن، بر عرب ها پادشاهی کنند و غیر عرب ها در برابرشان سر فرود آورند و شهریارانِ بهشت باشند.»
ابوطالب این سخن را به اطلاع قریش رسانید. آنها گفتند: حاضریم ده کلمه به او بگوییم.
پیامبر(ص) به آنان فرمود: «گواهی دهید که هیچ خدایی جز اللّه نیست، و من فرستاده ی خدا هستم.» (تفسیر القمّی، ج 2، ص 228؛ بحار الأنوار، ج 18، ص 182، ح 12. زمانی پیامبر چنین گفت که یاور چندانی نداشت)
ـ مردی ثروتمند، با لباسی فاخر، خدمت پیامبر خدا رسید و در محضر ایشان نشست. مرد تنگ دستی نیز با لباسی مندرس، وارد شد و در کنار مرد ثروتمند نشست. ثروتمند، لباسش را جمع کرد. پیامبر خدا فرمود: «ترسیدی که از ناداری او، چیزی به تو سرایت کند؟»
عرض کرد: «خیر.»
فرمود: «ترسیدی که از ثروت تو، چیزی عاید او شود؟»
عرض کرد: «خیر.»
فرمود: «ترسیدی او لباس تو را کثیف کند؟»
عرض کرد: «خیر.»
فرمود: «چرا چنین کردی؟»
عرض کرد: «ای پیامبر خدا، من همراهی دارم که برایم هر کارِ زشتی را زیبا جلوه می دهد و هر کارِ خوبی را بد می نمایاند. من نیمی از دارایی ام را برای این [مرد تنگ دست ] قرار دادم.»
پیامبر(ص) به مرد تنگ دست فرمود: «آیا می پذیری؟»
عرض کرد: «خیر.»
مرد ثروتمند به او گفت: «چرا نمی پذیری؟»
جواب داد: «می ترسم بر من همان رود که بر تو رفته است.» (الکافی، ج 2، ص 262، ح 11؛ بحار الأنوار، ج 22، ص 130، ح 108)
ـ عایشه: «پیامبر خدا بوریایی داشت که شب، آن را تا می زد و رویش نماز می خواند، و روز، آن را پهن می کرد و روی آن می نشست.» (الترغیب والترهیب، ج 4، ص 128، ح 1. ر. ک: صحیح المسلم، ج 1، ص 540، ح 215؛ السنن الکبری، ج 3، ص 155، ح 5237)
ـ پیامبر خدا از مسلمانان مسکین بیمار، عیادت می فرمود و جنازه اشان را تشییع می کرد و هیچ کس جز او، بر آنها نماز نمی خواند. (السنن الکبری، ج 4، ص 79، ح 7019)
ـ انس: «پیامبر خدا مهربان ترین فرد با مردم بود. به خدا سوگند، ابایی نداشت که در بامدادی سرد، برای برده ای یا کنیزی یا کودکی، آب بیاورد تا آن شخص دست و رویش را بشوید.» (حلیة الأولیاء، ج 3، ص 26)
لینک مرتبط:
قسمت اول