امروز حجت الاسلام والمسلمین شیخ محمود سپاسی خاطره ای آموزنده از قول همسرش برایم تعریف کرد. این خاطره به بحث های این وبلاگ مربوط نمی شود اما حیفم آمد آن را داخل پرانتز نیاورم. آقای سپاسی از قول همسرش چنین گفت:
چند سال پیش عروس یکی از پیرزنهایی که در مجالس روضه ی خانگی شرکت می کرد، ما را خبر کرد که مادرشوهرش فوت شده. سپس زنهایی را که در آن جلسات شرکت می کردند به مجلس فاتحه در منزلش دعوت کرد و من هم رفتم. پس از مجلس فاتحه، به حاضران ناهار هم داد.
از او پرسیدیم: چرا ما را خبر نکردید تا در تشییع جنازه شرکت کنیم؟ عروس آن پیرزن جواب داد: نخواستیم مزاحمت ایجاد کنیم.
این قضیه گذشت تا اینکه سه سال بعد، زنی از همسایه های ما به من گفت: پیرزنی در آسایشگاه سالمندان وقتی دانست محل سکونتم کجاست، سراغ شما را از من گرفت و از اینکه به او سر نمی زنی، از شما گلایه داشت.
به آسایشگاه رفتم. با تعجب دیدم همان پیرزنی است که سه سال پیش ناهار مجلس فاتحه ی اش را خورده بودیم! آن زن برایم تعریف کرد که چند سال پیش پسرم مرا اینجا گذاشته است.
دانستم سه سال قبل، پسر او، که تنها فرزندش بوده، مادر را در آسایشگاه برده و به اهل محل گفته بود که او مرده است.
عجیب است آن جوان دو سه ماه بعد از آنکه مادر را در آسایشگاه گذاشته بود در چاقوکشی میانجی شد و در اثر ضربه ی چاقو کشته شد و به این صورت زودتر از مادر پیر از دنیا رفت.
از آسایشگاه که آمدم نوه ی او را خبر کردم. او که نمی دانست مادربزرگش زنده است او را از آسایشگاه به خانه اش آورد و از او نگهداری می کرد تا اینکه دو سه ما بعد، پیرزن نیز از دنیا رفت.