پنج شنبه 30/8/1392 همکار گرامی حجت الاسلام و المسلمین شیخ حسن مؤیدی برایم گفت: سال 1391 با عده ای از همکاران به صورت خانوادگی برای زیارت عتبات عالیات عازم عراق شدیم. روز عید فطر بعد از ناهار در هتل، همکارمان حجت الاسلام و المسلمین سید هاشم شهرستانی به من گفت: امروز از امام علی(ع) عیدی ام را گرفتم.
قضیه را جویا شدم. نمی خواست بگوید اما پس از اصرار قضیه را تعریف کرد و در حین بیان آن، مرتب اشک می ریخت.
جناب مؤیدی خلاصه ی قضیه را برایم تعریف کرد اما می خواستم آن را بی واسطه از خود حجت الاسلام آقای سید هاشم شهرستانی بشنوم. همان شب تلفنی از ایشان پرسیدم. خلاصه اش بدین قرار است:
صبح عید فطر سال 1433 قمری (29/5/1391) به نجف رسیدیم. با دیدن گنبد آقا امیرالمؤمنین حال خاصی پیدا کردم. پس از غسل زیارت وارد حرم و بارگاه امام علی(ع) شده ، در قسمت بالاسر ایستادم و مشغول خواندن زیارت امین الله و زیارت مخصوصه شدم. سپس خیلی خودمانی عرض کردم: باباجان، ای پدربزرگ عزیزم، می خوهم اقرار به شهادتین کنم وآن را نزد شما که بهترین امانت دار هستید به امانت بگذارم تا در زمان نیازم (موقع مرگ، در قبر و...) به من برگردانید ضمن اینکه من میهمان شما هستم و خود شما هم بیشتر از من با رسم میهمان نوازی آشنا هستید. ای جد بزرگوارم، موقع خداحافظی با عزیزانم عده ای به من التماس دعا گفتند و حاجاتی داشتند...
آنها را خدمت حضرت یادآوری کرده و حاجاتشان را بیان داشتم و مرتب با حضرت صحبت می کردم. عرض کردم: آقاجان، طبق اعتقادم می دانم که الآن شما مرا می بینید و صدایم را می شنوید، اما دوست دارم تا همین جا در حرم مطهرت هستم به خاطر اینکه بدانم به میهمانت توجه داری یا نه در این کشور غریب به من تازه وارد یک کرامتی نشان بدهی تا مطمئن شوم؛ همانطور که حضرت ابراهیم به خداوند عرضه داشت: «لیطمئن قلبی.» آقاجان به اندازه کافی من پول دارم و نیازی به آن ندارم. اما به عنوان نشانه، قبل از اینکه اینجا را ترک کنم، یک قطعه اسکناس 25000 دیناری عراقی (به ارزش 50000 تومان) به من برسانی.
در همین حال و هوا بودم که ناگاه دیدم پیرمردی با محاسن سفید در حالی که عبایی تابستانی بر دوش و چفیه ای بر سر داشت با دست بر شانه ی من زد و با زبان عربی پرسید: «انت سید هاشم؟ تو سید هاشم هستی؟»
قدری ترسیدم؛ چون لحظه ی ورود به فرودگاه نجف مأمورین قدری معطلم کردند و خیال کردم به آنجا مربوط می شود. جواب دادم: «نعم» دیدم او دست در جیب کرد و یک بسته اسکناس در آورد و از میان آنها یک قطعه اسکناس نو 25000 دیناری عراقی بیرون کشید و به من داد. پرسیدم: «این چیست؟ چکار کنم؟ در ضریح بیندازم؟» جواب داد: «لا، هذا هدیة امیرالمؤمنین علی(ع) لک؛ نه، این هدیه ی آقا امیرالمؤمنین علی(ع) برای توست.» سپس دستی به صورتم کشید و التماس دعا گفت و رفت.
همین که رفت، به خودم آمدم که: او که بود؟ از کجا اسم مرا می دانست؟ چرا زود با او خداحافظی کردم و مفت از دست دادم؟ متوجه شدم که این شخص مأمور بر آوردن حاجتم بوده. به سراغش رفتم و هرچه در حرم و صحن و رواق ها گشتم او را نیافتم. دوباره سر جای قبل برگشتم و حالم خیلی منقلب شد با حال گریه از حضرت تشکر می کردم و دلم نمی خواست از حرم خارج شوم اما چاره ای نداشتم؛ چون خانواده منتظر بودند.
خلاصه تا زمانی که در نجف بودیم حال عجیبی داشتم مخصوصا لحظه ی وداع با مضجع شریف آن بزرگوار که لحظه ی سختی بود .
آن اسکناس را هنوز دارم و مایه ی برکت زندگی ام می دانم. ضمنا قابل ذکر است که بعضی از دوستان و مؤمنین چندین بار خواسته اند به قیمت های خیلی بالا بخرند ندادم و گفتم: مگر کسی هدیه مولایش را می فروشد؟!
یادآوری:
چند سال است که با حجت الاسلام والمسلمین سید هاشم شهرستانی همکار هستیم و ایشان دقت زیاد داشت که خاطره اش کم یا زیاد نشود. از آنجا که این قضیه را باور دارم، در اینجا نقل کردم. چه بسا برخی آن را باور نکنند یا طوری توجیه کنند که کرامت نباشد. به نظر می رسد به این افراد نمی توان خرده گرفت؛ چون ما موظف نیستیم هرآنچه را می شنویم باور کنیم و به حساب کرامت بگذاریم.
عکس های امروز