*دوست گرامی جناب حجت الاسلام والمسلمین مهدی رستمی ایام نوروز سال 1393 را در پاسارگاد گذرانده است. وی بناست به مرور خاطرات آن روزها را جهت درج در سایت، در اختیارمان قرار دهد. با تشکر از ایشان.
مهدی رستمی هستم، متولد 1367، طلبه حوزه علمیه قم، اصالتاً اهل سوادکوه استان مازندران.
اسفندماه 1392 قرار شد برخی طلاب در ایام نوروز، در امامزادگان و مراکز فرهنگی ـ مذهبی به منظور تبلیغ معارف اسلامی مستقر شوند. ما هم که به دنبال چنین موقعیتی بودیم، اعلام آمادگی کردیم و چون در زمینه تاریخ ایران باستان مطالعاتی داشتیم، من و چند تن از دوستانم را برای پاسارگاد و پارسه در نظر گرفتند.
قرار شد در آنجا خیمه ی معرفت برپا کنیم تا به شبهات پاسخ داده در بحث ها شرکت کنیم. از قبل مطالعاتی در زمینه زرتشت و ایران باستان داشتیم، نوشته هایم را جمع آوری و مرور کردم. همسر و فرزندم را به شمال فرستادم و خودم راهی استان فارس شدم.
ساعت 11 شب اتوبوس از قم حرکت کرد. صبح زود به جاده فرعی پاسارگاد که از جاده اصلی اصفهان ـ شیراز منشعب می شود رسیدم. با اتومبیلی که در آن آقای فرهاد زارع (کارشناس ارشد مجموعه تاریخی پاسارگاد) و یکی از کارکنان مجموعه بودند به روستای مادرسلیمان رفتم.
از قبل هماهنگ شده بود که محل اقامت ما در مرکز سپاه مادرسلیمان باشد. در آنجا پس از طی مراحل هماهنگی، به یکی از اتاق ها رفتم و وسائلم را آنجا گذاشتم. بعد به یکی از سربازان گفتم: تا مقبره کورش کبیر چند کیلومتر مانده؟ او پاسخ داد: چند کیلومتر نیست. همین بغل است!
به مقبره که رسیدم حس خوبی داشتم. حدود 200 ـ 300 نفر در کنار آرامگاه بودند. احساس شعف بهم دست داده بود. بعضی چپ چپ به من نگاه می کردند و بعضی از تعجب خشکشان زده بود. (چون با لباس روحانیت در محوطه آمده بودم). بعد از ظهر هم سه نفر از دوستان به ما ملحق شدند.
شب ساعت 20:27 تحویل سال بود. خیلی خسته بودیم. هوا هم سرد بود. حال بیرون رفتن نداشتیم. اما به هر زحمتی بود خودمان را رساندیم. (فاصله محل اسکان ما تا در ورودی مقبره حدود 100 متر بود). جمعیتی در حدود دو، سه هزار نفر پشت در تجمع کرده بودند. حدود 100 نفر از عزیزان پاسدار و بسیجی هم بین جمعیت بودند، برای کنترل امنیتی. چون طبق قانون مجموعه، شبها در را می بندند تا امنیت مجموعه که بسیار وسیع است، حفظ شود. این جمعیت پشت در بسته مانده بودند.
بیشترشان تماشاکننده بودند. حدود 200 نفر هم شعار می دادند: «کورش پدر ماست، ایران وطن ماست» ، «توپ تانک فشفشه، این در باید باز بشه». چند نفر هم شعار سیاسی می دادند که بعد از چند دقیقه ساکت شدند.
لحظه تحویل سال فقط صدای سوت و هورا می آمد. ما هم دقایقی آنجا ماندیم و بعد با خانواده تماس گرفتیم و عید را تبریک گفتیم. به محل اقامت (سپاه) برگشتیم و چون خیلی خسته بودیم خوابیدیم.
اتفاقات، مناظرات و همه آنچه گذشت از فردا صبح شروع شد.
ادامه دارد …
پاسارگاد