وقتی در مدرسه ی دختر شهید حجت الاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری، برنامه امتحانات را به دست دختر می دهند تا به امضای اولیا برساند، او به خانه می آید و چون پدرش به شهادت رسیده بود و مادر در سفر بود غمگین و گریان به خواب می رود. شهید به خواب فرزند می آید و از او می خواهد کارنامه را برای امضا به او بدهد. شهید کارنامه را می گیرد و با خودکار قرمز می نویسد: «اینجانب نظارت دارم» و امضا می کند. وقتی دختر از خواب بیدار می شود کارنامه را امضاشده می بیند و...
امضا به تأیید کارشناسان می رسد و اکنون در موزه ی شهدا در معرض دید عموم قرار دارد. به یاد دارم که همه زمان این قضیه خیلی سروصدا کرد و گزارش آن را از رادیو نیز شنیدم.
وی در اواخر سال 1362 به شهادت رسید. کامل قضیه در سایت ها و کتاب ها آمده است. اما چون این شهید را دیدار کرده بودم، خلاصه ی آن را آوردم.
دیدار من با شهید
چند ماه یا چند روز قبل از شهادت حجت الاسلام صالحی، در سنین نوجوانی بودم که در تهران برای شرکت در نماز جماعت به مسجد خوانساریها در خیابان پیروزی رفتم. شهید حجت الاسلام صالحی امام جماعت مسجد بود. به یاد دارم که اشیاء فراوان برای کمک به جبهه از طریق کمکهای مردمی زیر نظر ایشان خریداری کرده بودند و در حیاط مسجد گذاشته بودند. شاید به اندازه ی یک کامیون می شد.
در اولین برخورد، به خاطر جاذبه ای که داشت، محبت او در دلم افتاد و به او علاقه مند شدم. قبل یا بعد از نماز در سجاده رو به مردم نشست. من برای پرسیدن مسئله ای شرعی نزد ایشان رفتم و با ایشان دست دادم و او دستم را روی قلبش گذاشت.
مدتی بعد، این را به یکی از دوستان گفتم و پرسیدم: در برابر این کار آن روحانی باید چه می کردم؟ گفت: دستش را می بوسیدی.